آن وقت عاقبت رمانم از چاپ درآمد.دیر زمانی پیش از درآمدنش غوغایی در دنیای ادبیات به راه انداخت.بلینسکی از خواندن دست نوشته ام مثل یک کودک در پوست خودش نمیگنجد.نه اگر تا به حال اصلا شاد شده باشم،شادی ام در نخستین لحظه های سکر آور موفقیتم نبوده،بلکه پیش از آن بوده که حتی دست نوشته ام را برای احدی بخوانم؛در آن شب های درازی که غرق در آرزوها و رویاهای شیرین و عشق سوزان نسبت به کارم گذشته بود؛هنگامی که با نقش خیالم به درون داستانی خزیده و به دیدار شخصیت هایی رفته بودم که خودم آفریده بودمشان،تو گویی خانواده ام بودند،آدم هایی واقعی؛دوستشان می داشتم،با شادی شان شاد می شدم و با اندوهشان اندوهگین؛و گاهی حتی واقعا برای قهرمان بی شیله پیله ام اشک می ریختم.
0 نظر