باران هنوز میبارید گوشه های چتر شکسته بود اریبِ تندِ آب از حجمِ تنهاییام به سوی جاذبه های خیسِ لایههای زمین فرو میرفت و ماه در ذهن پریشانِ آسمان تصویرِ مات و منجمدی داشت مثلِ سنجاقک بیجانِ لاغری که آن روز صبح به حلقه های پردهی حمام گیر کرده بود. گفتم تو نگرانِ آفتاب نباش رؤیاها را در جیب هایم پنهان کردهام.
0 نظر