غوغای وحشتناکی بود. آزمایشگاه عملاً در حال سقوط بود. آدمها را کنار میزدند و دنبال هستی میرفتند. داخل راهرویی طویل بودند که از جلویشان چند مأمور سیاهپوش با مسلسل و ماسک شیمیایی وارد شدند. بلافاصله فهمیدند هدفشان آنهاست و راهِ رفته را برگشتند. هستی دو شلیک بیهوده بهسمتشان کرد. احسان نزدیک پیمان و عسل بود. وارد سالن شدند. صدای شلیک رگباری مسلسلی را شنیدند. درِ سالن را بستند و مقابلش ایستادند تا باز نشود. داخل سالن جز چند جنازه چیز دیگری دیده نمیشد. هستی داد زد: «سفت بچسبید به در.»
0 نظر