کتاب جوکس/ انگشت هایت را به هم قلاب کرده ای. نگاهت بین لاکی شش متری و آفتاب کم رنگ عصر می رود و بر می گردد. می خواهی بلند شوی و نمی توانی. مدام فکر می کنینمی شود. مدام فکر می کنی تکه ای ازت جدا می شود، به اتفاق های قبل ... یا ... شانه بالا می اندازی.
0 نظر