کتاب آشغالدونی/ عصری بابام حالش خوب نبود، پای دیوار دراز کشیده بود و بریده بریده نفس می کشید. بعد چند بار بالا آوردن، رنگش برگشته، زرد شده بود، پای چشم هاش باد کرده بود پلک هاش می لرزید و دست هاش بی خودی تکان می خورد.
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر