کتاب تاتار خندان : صبح آفتاب نزده بلند شدم، چشم باز کرده نکرده حاجی را دیدم که که پشت پنجره قدم می زدند. لباس پوشیدم و جمع و جور شدم، یاالله گفتم و رفتم تو راهرو...
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر