کتاب خشکسالی/ خورشید نیمه های صبح با تمام وجود می تابید. فالک کلاهش را برداشت و از ماشین پیاده شد. جعبه ی وسایلی بیلی و کارن را زیربغلش گرفته بود و داشت به سمت خانه می رفت. در جلویی باز بود. داخل خانه بوی مواد شوینده کمتر شده بود.
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر