کتاب بادبادک باز: انگشتش را بلند کرد از من خواست صبر کنم و رفت خانه اش. لحظه ای بعد با چیزی که توی دستش بود آمد بیرون. دیشب اصلا فرصت نشد من و حسن این را بدهیم به شما.....
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر