کتاب ماکاموشی 3/ پنجه ت رو بکش کله پنیری : یا خداوندگار پنیرها ! عجیبا پنیرا ! همه ی موش های دوست و آشنا می گفتند من را اینجا و آنجا دیده اند که فلان کار را می کنم. اما خودم یادم نمی آمد! نکند داشتم عقلم را از دست میدادم؟ یعنی بالاخره پنیر را به آب داده بودم؟ نه! خیلی زود فهمیدم چی به چی است. یک جرونیموی دیگر، درست شکل من، دوره افتاده بود و خودش را به اسم من جا زده بود. ...
0 نظر