کتاب چرا از ایوانس نپرسیدند: بالاخره به آن توده سیاه رنگ مشئوم رسیدند. مردی حدودا چهل ساله که هر چند بی هوش به نظر می رسید. هنوز نفس می کشید. دکتر قسمت هایی مختلف بدن او را معاینه کرد. نبضش را گرفت و پلکش را زد. بابی سریع از جا برخاست. مرد شروع به صحبت کرد. صداییش اصلا ضعیف نبود، کاملا صاف و زنگدار بود.
0 نظر