کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش : چیزی از لای شکاف دیدم که همه ی تنم یخ کرد. پشت دیوار هیچی نبود. یعنی بود اما شبیه هیچی بود. زمین خیلی بزرگی کنده بودند، شاید اندازه ی زمین فوتبال. خیلی گود و ترسناک بود. انگار دریاچه یا حتی دریایی بود که خالی اش کرده بودند. معلوم نبود سعید برای چی من را آنجا برد. سرم گیج می رفت. ...
0 نظر