الکس گرگوری شانزده ساله، از طلاق پدرومادرش بسیار عصبانی است. تصمیم می گیرد که ماشینشان را بردارد و نزد پدرش برود. در این مسیر، تصادفی می کند و مجبور می شود تا در یک مرکز خدمات اجتماعی کار کند. در همین محل، با پیرمردی بدقلق آشنا می شود که هیچ کس بیشتر از چند ساعت نتوانسته تحملش کند! اما به محض آشنایی این دو، دوستی ای بینشان شکل می گیرد که زمینه ساز تغییر هر دوی آن هاست.
0 نظر