کتاب آنک آن یتیم نظر کرده/ شب، دراز شبی بود آن شب؛ هر لحظه، ساعتی. خورشید انگار در چاه خاور غرق گشته و در آنجا مانده بود و سر بر دمیدن نداشت. گاه تب می آمد و چونان کره ای سرخ، تن رنجور آمنه را می گداخت؛ و عرق، همچون جویهایی باریک از آب، از روزنه های تن او به در می جست.
0 نظر