کتاب والنتینا تابستان گذشته در چولیمسک:شامانوف خود را رها کرده است؛ گویی در زندگی معلق است و حتی تمایلی به ادامه زندگی ندارد. در دیالوگی با کاشکینا زنی که در اتاق بالای چایخانه ساکن است و شامانوف شب ها را با او می گذراند احساسش را چنین توصیف می کند:یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم که دستام همین جوری روی سینه ام افتاده.
0 نظر