وقتی محمدی به در اصلی ساختمان رسید، مهران از پله ها بالا رفته بود و در مجتمع را بازگذاشته بود: پیف... می بینی؟ هیچ حالیش نیست. چشم هاش نمی بیند رو در نوشته: لطفا در را ببندید.
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر