کتاب و حالا عصر است: این آخریها زنگ میزد، میگفت بگو آقاجان و عزیز دعایم کنند. بگو راضی باشند از من. میگفتم راضیاند، میگفت نیستند. میدانم که نیستند. بگو دلشان با من صاف شود. هر کس آمد اینجا برای خودش زندگی ساخت، الا منِ لامصب که مثل خر توی گل گیر کردهام.
0 نظر