کتاب داستان های باد آورده/ با قمه ای دنبالم افتاده بود. اول آمده بود بالای سرم. می خواست ساک را بردارد که از خواب پریدم و با هم گلاویز شدیم. زهره و بچه ها از خستگی غش کرده بودند. بعد عمری از تهران زده بودیم بیرون. وقتی پادگان ها را گرفتند هراسان آمدم خانه و به زهره گفتم باید فرار کنیم.
0 نظر