کتاب دخترک کبریت فروش/ خانه را پیدا کرد. آن ها طبقه بالا رندگی می کردند و در بالا رفتن از چندین ردیف پله سرش بفهمی نفهمی گیج رفت. با خود گفت:«مردم در این شهر بزرگ دلتنگ کننده چه عجیب زندگی می کنند همه بالای سر هم لنگر انداخته اند.»
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر