کتاب ای سرزمین من : آمد. ... دستش به دستبند بود ... از پشت میله ها. ... عریانی دستان من ندید. ... اما ... یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست ... چیزی نگفت. ... رفت. ... اکنون اشباح از میانه هر راه می خزند ... خورشید ... در پشت پلک های من اعدام می شود...
0 نظر