کتاب بخت برگشته/ نسترن دفترچه را گرفت و چپاند تو کیفش و با عصبانیت زیپ کیف را بست. رحیم رو به پدر زنش لبخند زد و به نشانه تایید آرامش نیمچه بازگشته کله گنده اش را جنباند. بعد از بلعیدن چند کباب تابه ای و برنج و گوجه فرنگی رحیم و همسرش خداحافظی کردند و رفتند. صفدر دوباره به مصیبتهایی فکر می کرد که سال های سال بود دست از سرش بر نمی داشتند.
0 نظر