کتاب قصر جادو/ بین خواب و بیداری بود که احساس کرد دو نفر با لباس سیاه شب گردها دزدانه به طرفش آمدند. یکی روی سینه اش نشست و دیگری مچ دستش را گرفت و کشید. دست کش آورد. دراز شد، دراز دراز تا کنده شد. دست مرد را به گوشه ای انداخت و سراغ دست دیگر آمد.
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر