کتاب از قلعه تا سر حد/ چکاوک روی نزدیکترین شاخه گردو نشسته بود. هویی زد. آقا دستی تکان داد. پرنده نپرید. پرسیدم: چکاوک است؟ آقا گفت: چه میدانم. چکاوک دوباره هویی زد، یقین کردم چکاوک است که میگفتند فال بد میزند....
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر