کتاب دختر شینا: سر ظهر بود و داشتم از پله ها پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد.سرش را پایین انداخت و سلام داد.بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و به خانه خودمان رفتم.زن برادرم که ترسیده بود گفت:قدم چی شده؟چرا رنگت پریده؟...
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر