کتاب مار کووالدو: زن مار کووالدو آن روز صبح واقعا نمی دانست برای ناهار چه تهیه کند. به خرگوشی که شوهرش روز قبل به خانه آورده بود و حالا در قفسی موقت و پر از خرده کاغذ نشسته بود نظری انداخت و با خود گفت : خدا از آسمان برایمان رساند، پولی که باقی نمانده است.....
0 نظر