کتاب برهوت : کودک همانطور که لب پنجره نشسته بود و داشت به شکوفه های بهار نارنج نگاه می کردبا خودش حرف می زد. روبروی پنجره دو کبوتر سفید یک دست که جفت بودند کناذ همدیگر ایستاده بودند و گاه گاهی بغبغوشان سکوت حیاط را به هم می زد. چنین به نظر می رسید که خشمگین و دل آزرده اند وجوجه هاشان که تازه پر درآورده بودند با خود بازی می کردند.
0 نظر