کتاب با لبان بسته: داتم میرفتم خبر مرگ پدرزنم را به زنم بذهم همین یک ساعت پیش مرده بود، روی دستهای خودم. زنم هنوز چیزی نمیدانست. فکر میکرد یک زمینخوردگی ساده است. سرش درد گرفته و بعد هم خوب شده، همین. اما حالا مرده بود.
1 2 3 4 5
متن بررسی *
0 نظر